آلبوم

میخوام یه سری عکس اینجا بذارم هر کی دلش میخواد میتونه سفارش عکس بده

آلبوم

میخوام یه سری عکس اینجا بذارم هر کی دلش میخواد میتونه سفارش عکس بده

سالگرد


حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شــادیت مبارک باد ای عـاشـق شیدائی ...
                                ***                               

سلام و عرض ادب و احترام

   سرانجام تأسیس اولین خانوادۀ مجازی با حضور بهترین های عصر حاضر را خدمت تمام نیمکت نشین ها و حتی غیر نیمکت نشین ها (!) تبریک عرض میکنم ... برید کنار ، برید کنار که گیگیلی و مسی دارن کلنگش رو میارن تا داداشی شهرام ببره بالای سرش ، یه یا علی بگه و بکوبش زمین ... آبجی مرجان هم داره نیمکت رو مرتب میکنه و اون طرفش خواهری سمیرا تند تند دکلمش رو تکرار میکنه که از حفظ بشه ... از اون دور دورا هم مامان نازنین رو میبینم که غریبه و سروناز در تو طرفش مثل خدم و حشم ایستادند و دارن خرامان خرامان به این طرف میان ... خلاصه شمع و گل و پروانه همه جمع شدن و تازه دو نفر از نزدیکان مون رو هم برای شرکت در این جشن دعوت کردیم ... امروز دختر خاله نیاز و دختر عمه فاطمه رو دعوت کردیم تا در این بزم خانوادگی شرکت کنند ... خیلی دوست داشتیم عمه حیتائی هم میبود که خوب رفته سفر و نمیتونه در این مراسم شرکت کنه ... همگی خوش آمدید دوستان ، امیدوارم ساعات خوب و خوشی رو در کنار هم داشته باشیم ...

 

 

سلام

این یه سلام دیگست. اون سلام داداش امین منه، داداش کوچولوی نیمکت یه سال پیش گفته بود. درسته امروز تقریبا یه سال میشه که از شروع زندگی ما توی دنیای اینترنت می گذره. فکر نمی کنم و مطمئنم که ما اولین کسانی بودیم که اینچنین خونواده اینترنتی تشکیل دادیم. و مثل خواهر برادرای واقعی با هم زندگی کردیم و همدیگه رو دوس داریم. الان هممون یه سال داریم. و به همین خاطر جشن اولین سالگرد نیمکت رو برگزار می کنیم. از این خونواده بعضی هاشون نیستن. مثلا دختر عمه فاطمه و دختر خاله نیاز و داداش شهرام. فاطمه که خواهر واقعی منه الان حالش خوبه. کلا از دنیای محازی فاصله گرفته. اولش هم به شوق خونواده اینترنتی اومد به این دنیا. دختر خاله عزیز هم آخرش نفهمیدم که چطور شد که رفت. هی رفت و برگشت. خواهرم که همیشه پیشمه ولی دل من بد جور برای دختر خاله تنگ شده و میشه. داداش شهرام هم رو که همه غیر نیمکتی ها میشناسنش. به قول داداش رضا: نیک مرد زمونه. اونم رفت. هر جا باشن خدا یار و همراهشون. و دلم می خواد بدونن چه خوب چه بد ما همیشه به یادشون هستیم.

و اما گروه دوم از نیمکتی ها. اون گروه که میان اما خیلی کم رنگ هستن. مثلا آبجی وسطی گل من سمیرا و گل پسر عمو هیچکس و تازگیا هم عمه حیتای عزیز.

نیمکت ما از روز اولش زیاد روی پدر و مادر و ندید و به قول برادر ارشد "ما یه مشت بچه بی پدر و مادر بودیم و خودمون هوای همدیگه رو داریم. بذار هر کی بهمون نیگاه کرد و گفت که مامان بابا تون کجان دماغمون رو بالا بکشیم و با چشای تر به همدیگه نیگاه کنیم و هیچی نگیم." مامان نازی مامان خیلی خوبی بود ولی دنیای واقعیش مهمتر بود. هر باشی سرت سلامت مامی جونم.

هر چی گذشت خونواده شکر خدا جمعیتش بیشتر میشد. مثلا دختر دایی نیلو و دایی پدرام که دکتره. نیلو جونم رو که هنوزم میاد پیشمون ولی داییمون سرش خیلی شلوغ بود و اونم "خدا همراش" رفت.

الان یه آبجی کوچولوی دیگه دارم من مونا جون. الان دیگه من شدم وسطیه دوم! دلم می واد مونا  من رو خواهر کوچولوی خودش بودنه. حالا تو نیمکت من فقط خواهر کوچولوی مونا هستم آخه خودش که نمی تونه خواهر کوچولوی خودش باشه. البته اون خواهر کوچولوی سابق هم هستما.

یار همیشگی نیمکت مرجان عزیزمه. همیشه هست و به این داداش کوچولوی ما کمک می کنه تا از پس مشکلات بر بیاد. حس می کنم بعد از رفتن داداش شهرامی، اون مثل یه برادر بزرگ پشت امین ایستاد و کمکش کرد. خدا حفظش کنه مرجانم رو اگه نبود فکر نکنم ما هم بودیم. اون بود که تر و خشکمون می کرد بعد از رفتن عزیزانمون.

دو تا هم کودک درون داریم مسی و گیگیلی که نوه ها بودن. مسی که رفته و گیگیلی هنوز داره آتیش بپا می کنه .

و اما برادر کوچولوی ما. ته تغاری لوس عمه! بارای غم و ناراحتی ما همیشه رو دوششه و داره کار می کنه تا شیکم ما رو سیر کنه. یه بچه خوب و آرومه. البته اگه پاش بیفته تو شیطونی حرف اول رو میزنه. زیاد گول ظاهرش رو نخورین!!!!!!

و در آخر هم خودم. خود من خیلی خیلی کوتاهی کردم خیلی وقتا بچه بدی بودم. بقیه اش رو خودتون در مورد من بگین!

"بار ها گفته ام و بار دگر هم گویم" که من خیلی این خونواده رو دوس دارم و بهونه همیشگی من برای اومدن به این دنیاست. خونواده ای که شاید بهتر از خونواده واقعیم توش جا داشتم.

امروز روز جشنه. من این حرفا رو نزدم که اشک بریزین. آبجی مرجانم اشکاتو پاک کن و الا به مونا دکی می گم آمپولت بزنه هااا

نیلو قرار بوده که تو برامون کیک درس کنی پس چی شد؟ آقا چای و قهو و نسکافه من آماده است هر کی می خواد بیابخوره.

توی این خونه آرامشی هست

که من حس می کنیم با ههمونه

همونی که شب از هر جای دنیا

منو میتونه برگردونه خونه

من از این خونه هر جایی که میرم

نمی تونم تو رو یادم نیارم( منظورم تویی که داری اینا رو می خونی)

. یادتونه بچه ها اون روزا که تازه خونواده دار شده بودیم؟ امار نظرات وبلاگ به 40 50 می رسید.یادتونه اگه یکیمون یکی دو روز نمی اومد، بقیه چه بلوایی به پا می کردن. همین مرجان رو یادتونه؟ مرجان جونم خودت یادته؟ یادته که چجوری با اون گیگیلی اتیش به پا می کردین.

واسه هر پست هر کدوممون 10 20 تا نظر میدادیم. ربطی به مطلب نداشت زیاد بیشتر به هم می پریدیم و سر به سر همدیگه می ذاشتیم. هی . آه . چه روزگاری بود!

حالا خواهر عزیز من نیست حتی خبر هم نداده که کجاست. یهو گمش کردیم. سمیرا جونم کجایی خواهر. تو خواهر مهربونه بودی یادته؟ مرجان جون یادته که خودتو تحویل می گرفتی؟ تو نظرا به جای اسم خودت می نوشتی که مرجان جون ملوس و ناز و خوشگل! هنوزم ملوس و ناز و مامانی هستی مرجانم. هنوز یه ته مونده ای موندیم از نیمکت. منم و امینه و عمه جونه و مرجانکیه و نیاز جون بعضی وقتا دختر دایی هم یه سری میزنه و همینجور فرزادی. گل پسر عمو هیچکس تو دیگه کجا رفتی؟ یادته که ما اشتباهی فکر می کردیم که چینگ چانگ یه موجود خیالیه؟ چه قصه ها که براش نساختیم. دختر خاله تو هم این روزا سایت یه کمی سنگین شده و نمی یای. ولی خوب به همین کم اومدنت هم راضی هستیم.  اون روزا ما مامان نازی داشتیم. مامانی که غذاهای خوشمزه می پخت برامون. طعم بابا داشتن نیمکت رو نچشیدیم. ولی به جاش داداش شهرامی مثل کوه پشتمون ایستاده بود.

چه اتیشا که به پا نکردیم. چه جشنا که نگرفتیم. دلم برای مسی شیطون و اب زیر کاه هم تنگ شده. بچم جلو ما مثل بچه خوب مینشست و شیطونی نمی کرد اما همینکه بزرگترا میرفتن شروع می کرد به شیطونی کردن. چقدر گیسای این  سمیرا رو کشید این مسی شیطون. می دونم دل هممون برای این چیزا تنگه. می دونم تو دل ههمون از رفتن عزیزامون یه م بزرگه. خیلی سعی کردم که هیچی نگم اما دیگه تحملم تموم شده. دیگه نمی تونم هیچی نگم. دلم تنگه دلم گرفته. توی این دنیا هم  نمی شه یه خونواده داشت که همیشه دور هم باشن. توی دنیای واقعی همیشه بزرگتریم آرزوم دور هم بودن خونوادم بوده . بهترین لحظات هم لحظه های کنار هم بودنمون بوده. اینجا هم همینطور. تو این روزا داغ دور هم بودنمون رو دلم مونده. اگه این داداش کوچولو  نمی اومد دیگه واقعا  ..................

توی ذهن من همه این بچه هایی که به اسم خواهر و برادر میشناسمشون، واقعی ان. یعنی واقعا حس می کنم  مرجان و سمیرا خواهرمن و شهرام و امین هم برادرام. و عمه هم عمه ام بقیه هم همینطور. اسم خونوادمون رویای شیرین بود. رویایی که  واقعی شده. رویای شیرینی که حالا به واقعیت حقیقی و شیرین تبدیل شده.

من همینجا و همین لحظه از شهرام خواهش می کنم که اگه میاد و این حرفهای رو میخونه دوباره بیاد. نمی گم بیا و دوباره وبلاگتو راه اندازی کن. نه همچین چیزی نمی خوام. فقط دوباره محبتهات رو میخوام. دوباره دلم حرفهای قشنگت رو میخواد. نه فقط دل من دل هممون اینو میخواد. همیشه می گفتی حرمت نیمکت خیلی زیاده. اره همینجوریه که تو میگی. حرمت اینجا خیلی زیاده. می گفتی من جرات نمی کنم که بشینم رو نیمکت. می ترسیدی که نا خواسته کاری کنی که حرمتها شکسته بشه. داداشم ندونستی که بدون اینه خودت بدونی روز اولی که غریبه رو داداش صدا کردی و دیگه غربیه نبود و امین بود، تا عمق نیمکت نفوذ کردی و یکی از محورهاش شدی.

داداش کوچولوی من ، میدونی من عاشق یا حق گفتن هات هستم. هر جا که می بینم یکی نوشته یا حق یاد تو می افتم. قبل از اینکه بیام اینجا و  نیمکت رو ببینم، زیاد مهم نبود اومدم به نت. از همون روز اول که  خونواده دار شدم، دیگه دنیای مجازی من رنگ و بوی تازه گرفت. قبلا می تونستم که یه ماه و یا بیشتر نیام نت ولی حالا نمی تونم. حس مسئولیت دارم. انکاری اگه نیام مرتکب گناه میشم! می خوام بگم که دیگه غریبه نیستی و برامون امینی. مثل اسمت واقعا امین هستی. امین خونوادمون. امانت دار نیمکتمون. امین درد دل هامون. امانتدار و پشتیبان خونواده مون هستی.

حرفهای زیادی زدم. حرفهاییه که خیلی رو دلم سنگینی می کرد. نمی تونستم نگم. در آخر می خوام به با قی مونده ها مون بگم اگر چه خوشی روزهای با هم بودنمونرو نداریم و جای تک تک بچه ها خالیه ولی هنوز نیمکتمون خیلی با صفاست. خیلی

حالا هر کی چای می خواد دستش بالا

 

بچه های عزیز و خواهر برادرای خوب من هر کی عکس خودشو تکی میخواد یا هم عکس کس دیگه ای رو بگه تا براش بذارم

در ضمن از یوسف ستاره ای هم خیلی ممنونم

راستی خواهر کوچولو هنوز هست این یه وبلاگ جداست.