آلبوم

میخوام یه سری عکس اینجا بذارم هر کی دلش میخواد میتونه سفارش عکس بده

آلبوم

میخوام یه سری عکس اینجا بذارم هر کی دلش میخواد میتونه سفارش عکس بده

. یادتونه بچه ها اون روزا که تازه خونواده دار شده بودیم؟ امار نظرات وبلاگ به 40 50 می رسید.یادتونه اگه یکیمون یکی دو روز نمی اومد، بقیه چه بلوایی به پا می کردن. همین مرجان رو یادتونه؟ مرجان جونم خودت یادته؟ یادته که چجوری با اون گیگیلی اتیش به پا می کردین.

واسه هر پست هر کدوممون 10 20 تا نظر میدادیم. ربطی به مطلب نداشت زیاد بیشتر به هم می پریدیم و سر به سر همدیگه می ذاشتیم. هی . آه . چه روزگاری بود!

حالا خواهر عزیز من نیست حتی خبر هم نداده که کجاست. یهو گمش کردیم. سمیرا جونم کجایی خواهر. تو خواهر مهربونه بودی یادته؟ مرجان جون یادته که خودتو تحویل می گرفتی؟ تو نظرا به جای اسم خودت می نوشتی که مرجان جون ملوس و ناز و خوشگل! هنوزم ملوس و ناز و مامانی هستی مرجانم. هنوز یه ته مونده ای موندیم از نیمکت. منم و امینه و عمه جونه و مرجانکیه و نیاز جون بعضی وقتا دختر دایی هم یه سری میزنه و همینجور فرزادی. گل پسر عمو هیچکس تو دیگه کجا رفتی؟ یادته که ما اشتباهی فکر می کردیم که چینگ چانگ یه موجود خیالیه؟ چه قصه ها که براش نساختیم. دختر خاله تو هم این روزا سایت یه کمی سنگین شده و نمی یای. ولی خوب به همین کم اومدنت هم راضی هستیم.  اون روزا ما مامان نازی داشتیم. مامانی که غذاهای خوشمزه می پخت برامون. طعم بابا داشتن نیمکت رو نچشیدیم. ولی به جاش داداش شهرامی مثل کوه پشتمون ایستاده بود.

چه اتیشا که به پا نکردیم. چه جشنا که نگرفتیم. دلم برای مسی شیطون و اب زیر کاه هم تنگ شده. بچم جلو ما مثل بچه خوب مینشست و شیطونی نمی کرد اما همینکه بزرگترا میرفتن شروع می کرد به شیطونی کردن. چقدر گیسای این  سمیرا رو کشید این مسی شیطون. می دونم دل هممون برای این چیزا تنگه. می دونم تو دل ههمون از رفتن عزیزامون یه م بزرگه. خیلی سعی کردم که هیچی نگم اما دیگه تحملم تموم شده. دیگه نمی تونم هیچی نگم. دلم تنگه دلم گرفته. توی این دنیا هم  نمی شه یه خونواده داشت که همیشه دور هم باشن. توی دنیای واقعی همیشه بزرگتریم آرزوم دور هم بودن خونوادم بوده . بهترین لحظات هم لحظه های کنار هم بودنمون بوده. اینجا هم همینطور. تو این روزا داغ دور هم بودنمون رو دلم مونده. اگه این داداش کوچولو  نمی اومد دیگه واقعا  ..................

توی ذهن من همه این بچه هایی که به اسم خواهر و برادر میشناسمشون، واقعی ان. یعنی واقعا حس می کنم  مرجان و سمیرا خواهرمن و شهرام و امین هم برادرام. و عمه هم عمه ام بقیه هم همینطور. اسم خونوادمون رویای شیرین بود. رویایی که  واقعی شده. رویای شیرینی که حالا به واقعیت حقیقی و شیرین تبدیل شده.

من همینجا و همین لحظه از شهرام خواهش می کنم که اگه میاد و این حرفهای رو میخونه دوباره بیاد. نمی گم بیا و دوباره وبلاگتو راه اندازی کن. نه همچین چیزی نمی خوام. فقط دوباره محبتهات رو میخوام. دوباره دلم حرفهای قشنگت رو میخواد. نه فقط دل من دل هممون اینو میخواد. همیشه می گفتی حرمت نیمکت خیلی زیاده. اره همینجوریه که تو میگی. حرمت اینجا خیلی زیاده. می گفتی من جرات نمی کنم که بشینم رو نیمکت. می ترسیدی که نا خواسته کاری کنی که حرمتها شکسته بشه. داداشم ندونستی که بدون اینه خودت بدونی روز اولی که غریبه رو داداش صدا کردی و دیگه غربیه نبود و امین بود، تا عمق نیمکت نفوذ کردی و یکی از محورهاش شدی.

داداش کوچولوی من ، میدونی من عاشق یا حق گفتن هات هستم. هر جا که می بینم یکی نوشته یا حق یاد تو می افتم. قبل از اینکه بیام اینجا و  نیمکت رو ببینم، زیاد مهم نبود اومدم به نت. از همون روز اول که  خونواده دار شدم، دیگه دنیای مجازی من رنگ و بوی تازه گرفت. قبلا می تونستم که یه ماه و یا بیشتر نیام نت ولی حالا نمی تونم. حس مسئولیت دارم. انکاری اگه نیام مرتکب گناه میشم! می خوام بگم که دیگه غریبه نیستی و برامون امینی. مثل اسمت واقعا امین هستی. امین خونوادمون. امانت دار نیمکتمون. امین درد دل هامون. امانتدار و پشتیبان خونواده مون هستی.

حرفهای زیادی زدم. حرفهاییه که خیلی رو دلم سنگینی می کرد. نمی تونستم نگم. در آخر می خوام به با قی مونده ها مون بگم اگر چه خوشی روزهای با هم بودنمونرو نداریم و جای تک تک بچه ها خالیه ولی هنوز نیمکتمون خیلی با صفاست. خیلی

حالا هر کی چای می خواد دستش بالا